زدل زنگ ملال از باده احمر نمی خیزد
به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد
ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من
که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد
زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته
چراغی را که روغن کشت دودش بر نمی خیزد
محال است این که گردد بی غریبی پختگی حاصل
به جوش آب دریا خامی از عنبر نمی خیزد
در امیدواری آنچنان مسدود شد صائب
که از آیینه زنگ از سعی خاکستر نمی خیزد